قصهها:
مرضیه و درختان سیب : یک حبه قند و چند قلپ چای کافی بود تا مرد سفرهی دلش را باز کند:«سالهاست تجارت سیب دارم و سیب گلستان را به خیلی از کشورهای دنیا صادر میکنم. اما دو سالی است که سیبها مثل قبل نیست…»
نردبان و آسمان: نجار گفت:«شنیدم به زودی مراسم نردبان دارید. من نردبانهای خوبی میسازم…»
چوپان چمستان: بهادر گفت:« راستش نمیدانم چوپان ما چه میکند، اما مدتی است گوسفندان ما شیر ندارند…»
دفترچهی رمز: جمال دفترچه را باز کرد. خط نوشتهها مثل رمز بودند و در جاهایی میشد اعدادی را هم دید…»